خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

 

 محل درج تبلیغات شما (2)

 

30 روز= 2000 تومان

(اگر خودتان بنر بسازید 2000 ) (اندازه: 177 * 1010)

(اگر خودم بنر بسازم 6000 )

 

(پرداخت ار طریق کارت شارژ ایرانسل)

 

اگه می خوای شارژ رو واسم خصوصی بنویس و بعد آدرس وبلاگ و اگر بنر خودت ساختی لینک بنر رو هم بده.


نظر

محل درج تبلیغات شما (1)

 

30 روز= 5000 تومان

(اگر خودتان بنر بسازید 5000 ) (اندازه: 197 * 504)

(اگر خودم بنر بسازم 10000 )

 

(پرداخت ار طریق کارت شارژ ایرانسل)

 

اگه می خوای شارژ رو  واسم خصوصی بنویس و بعد آدرس وبلاگ و اگر بنر خودت ساختی لینک بنر رو هم بده.


نظر

بلاخره تموم شد

 

ارسال sms نا محدود کاملا رایگان

با هر شماره ای (به دل خواه) (مثال: 9897000000000)

 (ارسال به شماره های ایرانسل)

 


برای ارسالsms به بالا وبلاگ مراجعه فرمایید.

برای نصب سامانه با ایمیل زیر تماس بگیرید.

Amin_loveu24@yahoo.com


نظر

 

خدایا

 

آن زمان که همگان تنهایمان می گذارند، تنها حضور تو تنهایی را طراوت می بخشد؛ تنهایمان مگذار.

ای فریادرسِ هر که فریادرس ندارد، چه بی راهه می روند آنان که جز تو فریادرس می جویند و چه بی جواب می مانند آنان که غیر تو را صدا می زنند؛ پروردگارا، خودت به فریادمان برس.

خدایا، به آنان که نمی دانند، بیاموز که بدانند و به آنان که می دانند، بیاموز که عمل کنند.

ای حلاّل مشکلات پنهان، درمان آن دردها که به هیچ کس نمی توان گفت، در دست های توست؛ ما را محتاج دست های درد ناشناس مکن.

خدایا، روح و جان ما را از سلطه پنهان شیطان بِرَهان.

 


نظر


 

یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا  روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس  به او گوش  نمی کرد  و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند  . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید  را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم  شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش  می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد .


ادامه مطلب...

نظر

کلاغه

دلش سوخت

برای تکه ی نان

که مانده بود تنها

کنار یک خیابان

 کلاغه

به نان گفت:

چه حیف! پر نداری

از آسمان آبی خبر نداری

چه بد!

 کلاغه

نوکش را

به سوی تکه نان برد

پرید و تکه نان را

خودش به آسمان برد

 


 


نظر

 

 

 


مواد مورد نیاز

جا حوله ایمواد مورد نیاز

1-    یک تکه کاغذ کشی آبی یا ماژیک یا مداد شمعی آبی

2- مقدار کمی کاغذ کشی یا زر ورق با رنگهای مختلف

3- مقدار کمی فویل آلومینیومی

4- قیچی

5- چسب

6- یک تکه مقوا یا کاغذ ضخیم


                

   طرز ساخت

روی مقوا شکل یک ماهی را بکشید و اطراف آنرا ببرید

سر ماهی را با ماژیک یا مداد شمعی آبی رنگ کنید. اگر دوست داشته باشید می توانید یک تکه کاغذ رنگی یا پارچه آبی روی آن بچسبانید و بعد دور آنرا قیچی کنید تا از لبه شکل ماهی بیرون نزند

نوارهای باریک از کاغذ رنگی های گوناگون ببرید و به قسمت دم و باله ها بچسبانید

با کاغذهای رنگی مربع های کوچکی به اندازه 3 سانتیمتر ببرید و بصورت نامنطم روی بدنه ماهی بچسبانید

با کاغذ فویل آلومینیومی هم مربع های کوچکی به اندازه 3 سانتیمتر ببرید و مانند شکل روی بدنه ماهی بچسبانید

با قیچی کاغذهای اطراف ماهی را که از الگو بیرون زده است را ببرید. اگر کودک شما کوچک است بهتر است بزرگترها در این کار به او کمک کنند

 

 

 

 

           


نظر

     نوارهای تزئینی کرمی شکل

           

 

 


 

مواد مورد نیاز

جا حوله ایمواد مورد نیاز

1-    کاغذ رنگی حداقل در دو رنگ

2- قیچی

3- ماژیک مشکی

4- چسب مایع یا نوار چسب یا منگنه

             


   طرز ساخت

شانزده عدد نوار کاغذی باریک به اندازه 2.5 سانتیمتر و به درازای 20 سانتیمتر ببرید

شما می توانید بجای کاغذ رنگی از دو رنگ روبان مختلف هم استفاده کنید. کار با رویان برای کوچکترها راحتتر است

یک نوار را بصورت حلقه در آورید و دو انتهای آن را با چسب بهم بچسبانید

نوار دوم باید از رنگ دیگر باشد آنرا از حلقه اول عبور دهید و دو انتهای آنرا بچسبانید

اینکار را همانطور تکرار کنیدتا نوار کرمی شما به اندازه دلخواه برسد

برای شاخکها هم می توانید از دو نوار باریکتر به بلندی 10 سانتیمتر استفاده کنید. این نوار را با لبه قیچی فر دهید و انتهای آنرا کمی تا زده و به حلقه اول بچسبانید

برای چشم و دهان هم می توانید از ماژیک مشکی استفاده کنید و یا از چشمهای عروسکی آماده که در فروشگاه ها است استفاده کنید.

 

 

 


نظر

حکایتی از زبان مسیح نقل می‌کنند که بسیار شنیدنی است.

می‌گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت‌های مختلف آن را بیان می‌کرد. حکایت این است:

مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.

کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.



شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی‌ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند".

مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟" کارگران یک‌صدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم." مرد دارا گفت: "من به آنها داده‌ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی‌شود. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته‌اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم".

مسیح گفت: "بعضی‌ها برای رسیدن به خدا سخت می‌کوشند. بعضی‌ها درست دم غروب از راه می‌رسند. بعضی‌ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می‌شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می‌گیرند". شما نمی‌دانید که خدا استحقاق بنده را نمی‌نگرد، بلکه دارائی خویش را می‌نگرد. او به غنای خود نگاه می‌کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی‌شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی‌نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس‌ها و تنگ نظرها برپا داشته‌اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی‌توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.



نظر

Join Gevo Group

 

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه‌داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه‌اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه‌ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.

ـ سلام آقا!

ـ سلام خانم!

ـ لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.

ـ به روی چشم.

مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: خوب، حال دخترتان چه طور است؟

مرد طبق معمول جواب داد: خوب است. ممنونم.

اما انگار چیز تازه‌ای کشف کرده باشد، به صورت مشتری خیره شد. مشتری هم که انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود گفت: آخر همسایه‌ها می‌گفتند که توی مدرسه دست دخترتان شکسته! حالا کی گچ دستش را باز می‌کنید؟ توی این فکرم  که با آن دست گچ گرفته، چطوری به درس و مشقش می‌رسد!

مرد که دیگر واقعًا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: ای بابا! چه گچی؛ چیزی نشده که! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یکی از دوستانش برخورد کرده و دستش کمی درد گرفته بعد از آن به سلامتی برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش.

مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرف‌هایی زد که صاحب مغازه  به آن حرف‌ها توجهی نکرد شیر و شکر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فکر می‌کرد که چرا هر خبری توی خانه و مغازه او اتفاق می‌افتد، دهان به دهان می‌گردد. بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و همه از آن خبردار می‌شوند. این طوری شد که به فکر پیدا کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه‌ای کشید.

شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: چی شده؛ چرا فریاد می‌زنی؟

مرد جواب داد: ندیدی مگر؛ داشتم وضو می‌گرفتم که ناگهان کلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.

زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چه کار می‌کرده؟

مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: نمی‌دانم فقط از تو می‌خواهم که این موضوع را مثل یک راز در سینه نگه داری و درباره آن با کسی حرف نزنی.

زن قبول کرد مرد لبخندی زد و برای خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سر کارش. آفتاب توی حیاط افتاد زن رفت تا حیاط را آب و جارو کند. زن همسایه  سر رسید و پرسید: ناراحتی؛ چیزی شده؟

زن گفت: چیزی نیست. اما اگر قول می‌دهی که این ماجرا را مثل یک راز در سینه نگه داری و به کسی نگویی، می‌گویم چی شده.

زن همسایه قبول کرد.

زن گفت: امروز از دو تا گوش‌های شوهرم دو تا کلاغ بیرون آمدند و پر زدند و روی شاخه‌های درخت نشستند. اما دیگر نمی‌دانست که حرف از دهان در آید، گرد جهان بر آید.

زن همسایه گفت: بلا به دور. چه درد و مرض‌هایی پیدا می‌شود!

بعد هم خداحافظی کرد و به خانه‌اش رفت. به خانه‌اش که رسید، به شوهرش گفت: ببینم، گوش تو که درد نمی‌کند؟

شوهرش گفت: نه! چه دردی؟

زن همسایه گفت: آخر دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه تا کلاغ از گوش او بیرون پریده‌اند. گفتم نکند که این بیماری مسری باشد و تو هم گرفته باشی.

مرد همسایه از خانه  که بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایه‌ها برخورد به او گفت: مغازه همسایه‌مان باز بود؟ همسایه گفت: بله، چطور شده؟

مرد همسایه گفت: آخر می‌گویند که دیشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا کلاغ از گوشش بیرون پریده گفتم نکند بیماری‌اش آن قدر سخت باشد که به مغازه‌اش هم  نرفته باشد.

همسایه دوم که به خانه رسید، برای زنش داستان را تعریف کرد و گفت: ... ده تا کلاغ از گوش بیچاره بیرون پریده است. آن دیگری گفت ...

حدود ظهر بود که زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: خدا بد نده. الحمدالله می‌بینم که سر حال هستید و مغازه را باز کرده‌اید.

مرد گفت: من هر روز مغازه را باز می‌کنم. مگر قرار بود توی خانه بمانم؟

زن گفت: آخر می‌گویند که گوشتان درد گرفته و چهل تا کلاغ از گوش‌های شما بیرون پریده.

مرد خندید و گفت: خودم یک کلاغ از گوشم پر دادم. اما یک کلاغ. چهل کلاغ شد و رفت توی گوش شما!

از آن به بعد، هر وقت خبری با شاخ و برگ بسیار تعریف شود و بزرگ‌تر از آنچه که بوده نشان داده شود، می‌گویند: یک کلاغ چهل کلاغ شده است