سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

کلاغه

دلش سوخت

برای تکه ی نان

که مانده بود تنها

کنار یک خیابان

 کلاغه

به نان گفت:

چه حیف! پر نداری

از آسمان آبی خبر نداری

چه بد!

 کلاغه

نوکش را

به سوی تکه نان برد

پرید و تکه نان را

خودش به آسمان برد