داستانش خیلی باحاله حتما بخونینش
خرگوش دانا
پیرمردی با زنش در کلبه ویرانه ای زندگی می کرد. مدت ها بود که فرزندانشان از پیش آنها رفته بودند. اسب های نها نیز فرار کرده بودند و پیرمرد و زنش گرسنه بودند مجبور شدند گاو شیرده شان را بکشند تا گوشتش را بخورند. پیرمرد باهایش درد میکرد و دیگر به شکار نمیرفت.
تا انکه یک روز، چون چیزی برای خوردن نداشتن، پیرمرد مجبور شد که به شکار برود تا چیزی برای خوردن پیدا کند. ولی چون چشمش خوب کار نمی کرد و دست هایش میلرزید نتوانست حتی یک خارپشت هم شکار کندو در راه، هنگامی که خسته و ناتوان به خانه باز می گشت جوانی را دید که از شکار باز میگشت و به کمریندش یچند قرقاول اویزان بود و در کیف شکاریش نیز چند خرگوش داشت. با دیدن پیرمرد که دست خالی از شکار باز می گشت به او گفت: «بیا بگیر» و از کیف شکاریش دو خر گوش بیرون ورد و گفت: وقتی که من هم پیر شوم، اگر شخصی را ببینم که به من چیزی دهد خوش حال می شوم. پیرمرد از جوان شکارچی تشکر کرد و خوش حال به خانه برگشت و فریاد زد: عزیزم، دیگر هیچ وقت دوتا خرگوش گیرمان نمی امد! در راه در راه فکر کردم و به خودم گفتم که...
زنش صحبت او را قطع کرد و گفت: دیگر فکر کردن لازم نیست. تو سر ان ها را می بری و پوست انهارا می کنی و من هم انهارا کباب میکنم.
پیر مرد گفت: گوش کن عزیزم، پختن انها واقعاً بی فایده است. من راهی پیدا کرده ام که با همین خرگوش ها، میتوانیم به زندگیمان سر و سامانی دهیم. حالا خوب گوش کن، به انچه میگویم باید خوب دقت کنی. من همین الان، با یکی از این خرگوش ها، به خانه اربابمان میروم. در این مدت، تو برو گوشت و مقداری ارد نسیه تهیه کن بعد کبابی از گوشت گوسفند درست کن، و چند تا نان قندی هم درست کن و همین که با ارباب وارد شدم، از تو خواهم پرسید که: «این کباب و نان قندی را برای کی درست کرده ای؟» تو جواب بده: وقتی خرگوش امد و به من گفت: که ما یک نفر مهمان داریم، این هارا اماده کردم.
پیر مرد یکی از خرگوش ها را در جعبه گذاشت و قبل از حرکت اخرین سفارش را به زنش کرد و گفت: «همین که من با ارباب جولو در خانه رسیدیم، تو ان خرگوش دیگر را روی تخت خواب بگذار.»
پیرمرد با جعبه ای که خرگوش دیگر را در ان گذاشته بود، به خانه اربابش رفت. ابتدا ابتدا از باریان و هوای خوب حرف زدند، بعد صحبت در باره کلبه خرابه اش کرد و به میزبان گفت: من خیلی دوست دارم که شمارا برای شام به خانه ام دعوت کنم.
ارباب که به خوبی می دانست ان دو پیرزن و پیرمند فقیراند، با تعجب گفت: تو چطور از عهده این مهمانی بر می ایی ! ؟ پیرمد گفت: «اه، درست است که من وضع خوبی ندارم، ولی سیع میکنم شامی را تقدیم شما کنم، که لایق شما باشد و از ان گذشته، علاقه مندم که صحبت های عاقلانه شخص دانشمندی چون شمارا بشنوم. بسیار خوشوقت خواهم شد که بعد از شاو، کمی با شما پر حرفی کنم. به افتخار شما برای شام، کباب و نان قندی فراهم خواهم کرد. ارباب از این تعریف و تمجید ها بسیار خوشش امد و با مهربانی گفت: «این برای من بسی لذت بخش خواهد بود که شام را در خانه پیران ده بخورم. ولی حالا چطور به زنت خبر می دهی که غذا فراهم کند؟ چون تمام کارگران من در گشتزار هستند و من نمی توانم کسی را به عنوان پیغام بر، بفرستم!
پیرمردبا ملایمت گفت: «در این باره شما نگران نباشید. من خرگوشی دارم.» ارباب پرسید: «چه؟ خرگوش؟ کجاست؟» پیرمرد گفت: «اینجا، در این جعبه!»
ارباب با صدای بلند و با بی صبری گفت: «ولی من نمی فهمم چه رابطه ای بین این دو موضوع است ! ؟ مرا احمق حساب کرده میکنی ؟»
پیرمرد با شرمندگی گفت: « من اجازه چنین بی ادبی رابه خود نمی دهم که شمارا احمق بدانم. شما شاید خیال می کنید که زن من کر است و خرگوش نمی تواند این پیغام را به او بفهماند ؟»
ارباب که کم کم عصبانی شده بود، گفت: «این حرف های احمقانه دیگر چیست ؟ شاید پیری عقلت را از سرت برده!» پیرمرد در حالی که قیافه بسیار رنجیده ای به خود گرفته بود گفت: «شما خودتان ان را خواهید دید و اگر باور ندارید و مایل باشید، من می توانم فوراً خرگوش را بفرستم تا به زنم بگوید: یک نفر مهمان دارم، کباب و نان قندی درست کند.
ارباب با شنیدن این حرف ها بیشتر کنجکاو شد. پیرمرد رفت و جعبه را اورد. سر ان را برداشت اهسته در گوش خرگوش چیزی گفت و او را رها کرد تا فرارکند. بعد مثل اینکه این مطلب همین حالا به یادش امده با صدای بلند گفت: «همچنین به زنم بگو که نان قندی هم درست کند!»
ارباب درحالی که قاه قاه می خندید به او گفت: « تو دیگر هیچ وقت ان خرگوش را نخواهی دید. او حب جیم را خورد و فرار کرد.»
این دونفر مدتی ساکت ماندند. باز از این در و ان در صحبت کردن. پس از ن به طرف خانه پبرمرد به راه افتادند. هنوز در را باز نکرده بودند که بوی اشتها اور کباب و عطر ملایم نان قندی به مشام می رسید. پیرمرد از زنش پرسید: این کباب و نان قندی را برای چه کسی درست کرده ای ؟ زنش گفت: وقتی خرگوش امد و به من گفت که ما یک نفر مهمان داریم، من فوراً انچه که به خرگوش گفته بودی فراهم کردم، پیرزن با عجله این جواب را داد و تعجب ارباب وقتی زیاد شد که دید خرگوش روی تخت خواب نشسته است، به ناچار فریادی از حیرت کشید!.
پیرمرد با لبخند و قیافه شیطنت امیز، به ارباب که ساکت مانده بود گفت: حالا خوب می بینید که این خرگوش چگونه پیغام مرا رسانده است ؟
ارباب پس از ان که ار حیرت در امد، سرفه ای کرد و با نارحتی گفت: همسایه عزیز تو بایستی خرگوشت را به من بفروشی. شما فقیرید و اگر کمی پول داشته باشید، برای شما بهتر است، من برای این خرگوش به تو ده سکه نقره می دهم.!پیرمرد با لبخند تمسخرامیزی گفت: ده سکه نقره؟ من خرگوشم را به هیچ قیمتی نمی فروشم، چون برای تربیت او خیلی وقت صرف کرده ام و زحمت کشیده ام.
ارباب سر میز نشست. کباب گوسفندان و نان قندی هارا خورد ولی فکر خرگوش از سرش بیرون نمی رفت. همین که غذا تمام شد میز را جمع کردندف ارباب دوباره با ارامی و ملایمت گفت: تو می توانی تصور کنی من چقدرخوشحالم که بعد از ان همه سال اینک دوباره تورا می بینم. به یاد داری وقتی کوچک بودیم، با یک دیگر دوست و هم بازی بودیم. ان هم چه دوستی خوبی، همیشه باهم بودیم! حالا گوش کن، خرگوشت را به من بفروش. من به تو بیست سکه نقره میدهم. پیرمرد با صدای بلند گفت: من ان را نمی فروشم حتی در مقابل طلا.
ارباب گفت: پنچاه سکه نقره! پیرمرد گفت نه، دیگه از این حرفا نزنیم! ارباب گفت: پس اگر خانه خراب هم شوم، به جهنم. من به تو هفتاد سکه نقره میدهم.همه پول هایم همین است. با من دست بده . معامله را تمام کن. پیرمرد با قیافه ای که هم راضی و هم غمگین بود، گفت: خوب، اگر تو اینقدر به خرگوش علاقه مندی، موافقم. ولی تو میدانی که جدا شدن از خرگوشم، چقدر برایم رنج اور است. چون او برای من خدمت گذار خوبی بود. ارباب، خرگوش را در بغل گرفت و به او گفت: امروز تو خدمت گذار من هستی! من الان به تو مأموریتی می دهم برو و به زنم را پیدا کن و به او بگو شام را اماده کند. چون می خاهیم جشن بگیریم. بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: دوست من به زنم بگو چه غذایی تهیه کند ؟ پیرمرد که با شنیدن این خبر نزدیک بود قلبش از کار بیفتد، قطره های عرق روی پیشانیش نشست. دیوانه وار جواب داد: زحمت نکشید. پول هایتان را دوباره بخاطر من خرج نکنید! ما الان غذا خوردیم. من هیچ گرسنه نیستم!
ارباب صحبت اورا قطع کرد و با اهنگی که دیگر جوابی نداشت گفت: من مهمان تو بوده ام، از امروز کارگر من خ.اهی بود. ولی اگر واقاً گرسنه نیستی، من الان به زنم میگویم یک غذای سر دستی مختصری از گردو و خرما فراهم کند. بعد در گوش خرگوش چیزی گفت و ان را جلود در گذاشت. خرگوش با به فرار گذاشت. سپس ارباب و پیرمرد دست در کمر یکدیگر انداختند و راه افتادند.
همین که به استانه در رسیدند، ارباب فریاد کرد عزیزم ما امیدیم، تو میتوانی غذای مارا بدهی. زنش راست جلو او ایستاد، دست هایش را به کمر زد و با تعجب گفت: تو هیچ وقت سیر نمی شوی؟ تو الان غذا خوردنت تمام شده، باز می خواهی شروع کنی ؟ خوب بگو چه می خواهی تا برایت بیورم ؟
ارباب گفت چرا این را از من می پرسی ؟ حتما خرگوش به تو گفته که باید گردو و خرما تهیه کنی. زن جواب داد: حتما خواب بر تو غلبه کرده. این چرند و پرند عا چیست که می گویی ؟ ارباب گفت: برای اخرین بار تکرار می کنم. من خرگوشی را فرستادم، تا به تو بگوید چی چیزی درست کنی. گفت: گوش کن. من احمق نیستم. خرگوشی هم ندیده ام، ولی نمی فهمم چرا تو این قدر پا فشاری می کنی که درباره خرگوش با من حرف برنی ؟
ارباب چنان نگاهی به پیر مرد کرد، پیرمرد که موی به بدنش سیخ شده بود. ولی ناراحتی خود را پنهان میکرد.
ارباب با صدایی بلند به پیرمرد گفت: پیر مرد بی شرف، معنی این کار چیست؟ زود باش هفتاد سکه مرا بده اگر ندهی تورا به عذاب الهی واگذار میکنم.
ارباب عصبانی بود و به قدری بلند فریاد میزد که صدایش می لرزید او احتیاج به خوردن یک جرعه اب داشت. همین پیشامد چند دقیقه ای به پیرمرد مجال فکر کردن داد. پیرمرد فکری به سرش زد و از ارباب پرسید موقعی که خرگوش را رها کردی در گوش ان چه گفتی ؟ ارباب پاسخ داد: گفتم: بدو و به زن من بگو که گردو و خرما اماده کند. پیرمرد گفت: تو که مطلب اصلی را فراموش کرده ای! تو به او ادرس خانه ات را ندادی! ارباب پرسید: ادرس خانه ام برای چه ؟ همه در اینجا خانه مرا بلدند. پیرمرد گفت: بله ولی خرگوش که اهل اینجا نیست. بیچاره خرگوش حتما الان نا امیدانه اینطرف و انطرف می دود که خانه تورا پیدا کند! وا قعاً این پیش امد تقصیر توست.
بدین طریق پیر مرد، هفتاد سکه نقره اش را نجات داد و از ان روز بعد غصه پول نداشت و با همسرش تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
عکس ها:
پایان
BYE BYE
نامردین اگه نظر ندید