سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

آمدنت سبز

بودنت سبز

رفتنت سبز...

از کوچه پس کوچه های پر بابونه و باران آلود کودکی تا قفسی فولادین و دود آلود زندگی شهری

عظیمت صلابتی بزرگ، لطیف، پر احساس، از مامنی مه آلود اما شفاف پر طراوت و عطر آگین کودک وارِ شاد و بارانی به اقتدار هولناک و طوفان زده ای مسمومی عاری از طبیعتی که هیچ بویی از بکر از سبز نبرده

هنگامی که ظریف انگشتان احساست گره می خورد به زمخت دستان روزگار و هم پا میشوی کنارش تا شاید دوباره کنار این روزمرگی ها جایی روزی ساعتی برایت کنار بگذارد تا به شمعدانیهای جوان باغچه پدر بزرگ سری بزنی و خیس خاطرات شوی بوی شالی را عطر نمناک شب بوها عطر نارنج های حیاط را به تمام فروکشی، پر کنی مشام روحت را از یگانه تبسم روزگار عمرت "کودکی"بازی با تاب آویزان شده از سپیدار و چنار پر تجربه انتهای باغ بابابزرگ که شاید به قدر سالی ماهی هفته ای ساعتی روزی آنی اندکی پر باشی از طرواتی که دست روزگار از تو دریغ کرد، به ابتدای بودنت به سبک خسته از بودن میان سنگ های سنگین و اصطکاک فلزات در سطح سیمانی قرن در این عصر معراج پولاد، شبهای خفته یِ بی مهتاب شبهای خالی از خیس ای عرق، خسته از بازی بازیهای کودکانه ات پر باشد. روزهای به شب نرسیده پر، که بوی ماهی تازه کنار دریا و خیسی آب تنی با همه، دفن شدن های کودکانه کنار ساحل، لاک پشت های بی جان ماسه ای ساحلی را دمی حتی ندارد که با چشمان قلبت تجسم کنی و پر باشی باز هم از عطر و بوی کودکی، ناب لحظه های سر شاز از عمق پر هیاهوی اضطراب دویدن ها، طعم خوراکی های ترش و شیرین زغال اخته و آلوچه معجون های کنجدی گردویی عسلین...

من، تو، آنکه مادر بزرگی، پدر بزرگی میان خطه های سبز ندارد پر کشیده ایم از کودکی، به انتظار...

یا کوکی شاید پر کشید از ما، رفت به نا بودن ها، به نا شدن، رفت و اتفاق ساده ای به نام فراموشی را با خود نبرد و ما کنار هذیان های پوچ و فخر آلود زندگی مدرن و مزین به ظاهر فریبنده پر دردسر چراغهای رنگارنگ شیشه ای، طعمه نشده ایم و هنوز غرق چراغ نفتی کوچک زیر شیروانی پدر بزرگ که یواشکی با هم سالان بازیگوش میرفتیم، فانوسک درخشان از حقیقتی به نام صفای مادر بزرگ، حوض بزرگ آبی رنگ آخر باغ دیروز و حیاط امروز، مرغابی های سبز و خرگوش سفید بازیچه های کودکی، طراوت باران، کفشهای گلی که هیچگاه ناراحتمان نکرد و پرستیژمان را به هم نزد، کلبه کاهگلی، صدای جیرجیرک های شبانه، سهره های روزانه، نیش زنبور به قیمت تاب بازی، بالار فتن از درخت انجیر برای چیدن انجیرهای رسیده، انگورهای شصتی رسیده و به رنگ یاقوت روشن درآمده، چیدن نارنگی و پرتقال های نارس که پوستشان هنوز سبز یود و طعمشان ترش، آتش زدن چوبهای خشک و دور زدن های به سبک سرخ پوستانه، عطر نرگس های باغچه، فرورفتن خار به دستهای لطیف و ظریف کودکی به قیمت چیدن رز صورتی از بوته ی بزرگ گل رز بابا بزرگ و هدیه دادنش به مادر بزرگ، همه و همه را در خاطرمان همچون گنج مقدسی نگاه داشتیم، تا انتهای دفتر زندگیمان، تا درخشش زمستان عمر ... تا ابد ... تا همیشه...

کودکیها پر کشید مثل تکنولوژ‍ی امروز، مثل پله برقی به سمت پایین که راه بازگشتی نداریم جز به زمستان پر برف عمر که اگر با این همه دلتنگی روحمان پر نکشد به سرسبزی سیال و پر شیطنت و بازیگوشی کودکی ها و بی نشستن گرد سفید برف میان گیسوان مجعدمان دلش هوای از سر گرفتن جام نکند  ...

هوای کودکی هایت سبز

هوای روحت سبز

هوای دلت...