در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده، دو کاج، روییدند
روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانهی باد کاج همسایه گفت با تندی، مردم آزار، از تو بیزارم بینوا را سپس تکانی داد یار بی رحم و بیمحبت او مرکز ارتباط، دید آن روز انتقال پیام، ممکن نیست سیمبانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند
سالیان دراز، رهگذران آن دو را چون دو دوست، میدیدند
یکی از کاجها به خود لرزید، خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا، خوب در حال من تامّل کن
ریشههایم ز خاک بیرون است، چند روزی مرا تحمل کن
دور شو، دست از سرم بردار من کجا طاقت تو را دارم؟
سیمها پاره گشت و کاج افتاد بر زمین نقش بست قامت او
گشت عازم، گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز با تبر، تکه تکه، بشکستند