در کودکي پاک کن هايي ز پاکي داشتيم يک تراش سرخ لاکي داشتيم کيفمان
چفتي به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هايش درد داشت گرمي دستانمان
از آن بود برگ دفتر هايمان از کاه بود تا درون نيمکت جا ميشديم ما پر از
تصميم کبري ميشديم با وجود سوز و سرماي شديد ريز علي پيراهنش را
ميدريد کاش ميشد باز کوچک ميشديم لااقل يک روز کودک ميشديم